به نام آن مهربان
سلام ...
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم ؟
گر شکوه ای دارم ز دل ، با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل ، در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم ، تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می ، اندیشه را باطل کنم
زآنروز ستانم جام را ، آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او ، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او ، در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم ، چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای تو ام ، موجی زدریای توام
من نخل سرکش نیستم ، تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو تهی ، از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون " رهی " فریاد بی حاصل کنم ؟ ؟
و ...
طریق عشق پر آشوب فتنه است
بیفتد آنکه درین راه با شتاب رود
Gom گشته